داستان این کتاب بر اساس واقعیت است. و درباره ارتباط Morrie Schwartz با شاگردش Mitch Album میباشد. قهرمان اصلی داستان استاد میچ آلبوم بوده که از بیماری ALS رنج میبرد. بیماری او رفته رفته اعضا و جوارح اصلی بدن را از کارمی اندازد. سپس باعث مرگ سلولی بافتها و ماهیچههای بدن میگردد. موری مرگ را پذیرفته. او خواهد مرد. اما در واپسین روزهای زندگی میخواهد به کمال انسانی برسد. موری و میچ باهم قرار میگذارند که هر سه شنبه ملاقات داشته باشند. آلبوم مکالمه های خود و استادش را به رشتهی تحریر درآورده و در سال 1997 منتشر نموده است.
میچ آلبوم نویسندهی چیرهدست آمریکایی است. وی در نمایشنامهنویسی، فیلمنامهنویسی، روزنامهنگاری، اجرای برنامههای تلویزیونی و رادیویی و موسیقی نیز فعال میباشد. آلبوم بیانگذار چندین مؤسسه خیریه در آمریکا به نفع فقرا، ایتام، بیماران و بیخانمانها میباشد. آثار او به ۴۵ زبان زنده دنیا ترجمه شدهاند و بر اساس آثار وی تاکنون فیلمهایی نیز ساخته شدهاست.
از جمله آثار او که به زبان فارسی هم ترجمه شده اند میتوان:
« سهشنبهها با موری، ارباب زمان، پنج نفری که در بهشت به ملاقاتت میآیند، برای یک روز بیشتر، ذرهای ایمان داشته باش، و اولین تماس تلفنی از بهشت» را نام برد.
«وقتی مردن را میآموزی، زندگی کردن را یاد میگیری.»
«خیلی بامزه و مفرح است. از آن جایی که من انسانی مستقل هستم، پس می بایست نهادم در مقابل همه ی این مسائل مقاومت می کرد. کمک گرفتن به هنگام پیاده شدن از اتومبیل، به هنگام لباس پوشیدن. کمی احساس شرم داشتم. چون فرهنگ ما به ما دیکته می کند که اگر خودمان قادر نباشیم ماتحت مان را پاک کنیم باید خجالت بکشیم. اما من این جمله را در نظر گرفتم، “آن چه را که فرهنگ دیکته می کند، فراموش کن.” من در زندگی ام بارها سنت و فرهنگ را نادیده گرفتم. دلم نمی خواهد خجالت بکشم. چگونه می شود تحت تأثیر این مرحله از بیماری قرار نگرفت؟ چگونه می شود بدان اهمیت نداد؟»
«من شروع کردم به این که از وابستگی ام لذت ببرم. حالا دیگر از این که بقیه من را به پهلو برگردانند و روی ماتحتم کرم بمالند تا زخم نشود، لذت می برم. یا از اینکه پیشانی ام را تمیز کنند، و یا پاهایم را ماساژ دهند. از همه ی این کارها لذت می برم. چشم هایم را می بندم و غرق در لذت می شوم. این احساس برایم خیلی آشناست.»
«درست مانند بازگشتی دوباره به دوران کودکی. زمانی که کس دیگری تو را می شست، تورا به حمام می برد تو را از جایت بلند می کرد زیرت را تمیز می کرد . ما همه می دانیم چگونه کودک شویم در خون همه ی ماست . برای من که فقط یاداوری این مطلب است که چگونه از کودکی دوباره لذت ببرم.»
«واقعیت این است، مادران ما، ما را در آغوش گرفتند، به آرامی تکانمان دادند، با مهربانی سرهایمان را نوازش کردند، اما هیچ کدام از ما به هیچ وجه نوازش و آغوش به قدر کافی دریافت نکرده ایم، همه ی ما مشتاقانه آرزومندیم که به نوعی به آن روزها برگردیم . به روزهای توجه و مراقبت صرف، به روزهای عشق بدون قید و شرط، به روزهای توجه و مواظبت نامشروط . اکثر ما به قدر کافی این طور چیزها را نچشیده ایم . من از بابت خود مطمئنم که نچشیده ام .»
«هیچ اعتقادی به این همه تاکید و اهمیت روی جوانی ندارم. گوش کن، من می دانم جوان بودن مساوی با چه بدبختی هاییست ، پس به من نگو که جوانی دوره ی با شکوهی است. چه بسیار جوان هایی که نزد من آمده اند و از جنگ و دعواهایشان، از تضادهایشان، از بی لیاقتیشان و از اسفباری زندگی شان حرف ها زدهاند. گاهی زندگی از نظر آن ها آنقدر بد و ناگوار بوده که حتی خواستند هم دیگر را نیز بکشند…»
«خیلی ساده است. وقتی سن تو بالا می رود، چیزهای بیشتری یاد می گیری.
اگر تو همیشه در سن بیست و دو سالگی بمانی همیشه به همان خامی و جهالت بیست و دو سالگی هستی. پیری صرفا فرسودگی نیست، خودت می دانی. پیری رشد و بزرگی است. مثبت های آن حتی از مثبت های مقوله ی مرگ نیز بیشتر است، زیرا تو به این ادراک می رسی که می خواهی بمیری، در نتیجه زندگی بهتری را زندگی خواهی کرد.»
«ممکن نیست پیرها به جوان ها حسادت نکنند. مطلب اینجاست که تو بپذیری چه کسی هستی و از آن چیزی که هستی لذت ببری. برای تو اکنون این شرایط مهیا شده که سی سالگی ات را بگذرانی. من سی سالگیام را گذراندم و حالا باید هفتادوهشت سالگی ام را سپری کنم. تو باید نقاط قوت، واقعی و زیبای زندگی اکنون خودرا بیابی. بازگشت به گذشته فقط تو را به رقابت و مقایسه وا می دارد و سن و سال به هیچ وجه مقوله ی رقابتی نیست.»
«واقعیت این است که بخشی از وجود من (همه ی سن و سال) است. من سه ساله هستم. پنج ساله هستم. سی و هفت ساله هستم. پنجاه ساله هستم. من همهی آن سن ها را گذراندهام. و می دانم این امر به چه شباهت دارد.
وقتی شرایط ایجاب کند که بچه شوم، بچه می شوم و از این کار لذت می برم.
وقتی شرایط ایجاب کند که پیرمردی عاقل شوم، پیرمردی عاقل می شوم و از این کار لذت می برم.
به تمام سن های مختلف من فکر کن! من در کنار سن واقعی خودم انسانی (همه سن و سال) هستم. این موضوع را درک می کنی؟»
«چگونه به سن و سال تو حسادت ورزم در حالی که خودم سن تو را گذرانده ام؟»
فرناز کافی –
این کتاب درباره ی یک استاد پیر به نام “موری” است که چهارده سه شنبه ماندگار آخر زندگیش را با دانشجوی خود، میچ آلبوم، گذرانده است و با وجود دست و پنجه نرم کردن با بیماری خود با ارزش ترین و بزرگترین درس های زندگی را به او منتقل می کند. این کتاب کتابی است دقیق، واضح و در عین حال عمیق و تکان دهنده. موری در جایی از کتاب که سخن از عشق به میان می آید، می گوید:
« به نظرم مردم به اندازه ای نیازمند مهر و عشق هستند که حتی حاضرند به جای آنچه از عشق نصیبشان نمی شود هر چیز دیگری را بپذیرند. در نتیجه مادیات را در آغوش می کشند ولی بیهوده است. نمی توانی جای خالی عشق را با مادیات پر کنی. جای خالی محبت، رفاقت و آرامش با مادیات پر نمی شود. پول جایگزین محبت نیست، قدرت هم جایگزین عشق نیست.»
اپراه مینفری بر اساس این کتاب، فیلمی تلویزیونی تهیه کرد که از تلویزیون ایران هم پخش شد.
“سه شنبه ها با موری” در سی و چهار کشور و به سی زبان ترجمه و به چاپ رسیده است. این کتاب پرفروش ترین کتاب سال در کشورهای ژاپن، استرالیا، برزیل و انگلیس بوده است.