کتاب پاییز فصل آخر سال است بیانگر اوضاع و احوال زنانی است که در دوراهیهای زندگی دست و پا میزنند. و به دنبال راهی برای رهایی از گذشته و آینده بوده و در تلاشاند که واقع بینانه به زندگی بنگرند. این کتاب دارای دو بخش تابستان و پاییز میباشد که هر بخش سه داستان از سه زن به نامهای لیلی، شبانه و روجا را بیان میکند که هر کدام دغدغههای خاص خودشان را دارند. هرچند وجه مشترک آنها این است که همگی از شرایط موجود رضایت ندارند. و در پی تحقق بخشیدن به رویاهای موفقیتآمیز خود و تغییر شرایط اند. کتاب پاییز فصل آخر سال است؛ از آدمهایی میگوید که انتخاب نمیکنند. بلکه به موقعیتهایی که آنها را انتخاب میکند، تن درمیدهند. تنها به دلیل اینکه راه دیگری برای بهتر زندگی کردن سراغ ندارند. مسائل اصلی رمان رویدادهای ناگوار جامعه، مشکلات شغلی، اجتماعی، عاطفی، اقتصادی، مهاجرت و آسیبهای آن و… را روایت میکند. عناصر داستان در مبارزه با وابستگیها، ترسها، و تردیدها بین ماندن و رفتن به سر میبرند. چراکه گاه آدمی برای به دست آوردن خواستهها ناچار به دست شستن از ریشه ها و وابستگیها است. نسیم مرعشی، متولد 1362 و فارغالتحصیل رشته مکانیک از دانشگاه علم و صنعت است. او رتبهی اول جایزهی بیهقی برای داستان «نخجیر» (۱۳۹۲) و رتبهی اول نخستین دورهی «جایزه داستان تهران» برای داستان «رود» (۱۳۹۳) را کسب نموده است. از جمله داستان های او می توان طوفان رنگ و رنگ را نام برد.
«این همه آدم در دنیا دارند نباتی زندگی میکنند…
بیدار میشوند و میخورند و میدوند و میخوابند. همین. مگر به کجای دنیا برخورده؟ بابا گفت جوری زندگی کن که بعد از تو آدمها تو را یادشان بیاید. تئاتر نونهالان گیلان اول شده بودم. بابا ماشین آقاجان را گرفته بود و من را آورده بود خانه. لباس شیطان را از تنم در نیاورده بودم هنوز. شنل و شاخ و دمی که مامان درست کرده بود نمیگذاشت درست راه بروم. بابا برایم یک عروسک جایزه خریده بود. کلهی عروسک را کنده بودم. داشتم چشمش را از گردنش میآوردم بیرون. میخواستم بفهمم چرا وقتی میخوابانمش چشمهایش بسته میشود. بابا عروسک را گرفت و گذاشت کنار. من را نشاند روبهروی خودش. گفت من کسی نشدم، اما تو و رامین باید بشوید. یادت میماند؟ گفتم آره بابا، یادم میماند. فردایش رفت و دیگر نیامد. چی از بابا به من رسید غیر از این حرف و چشمهای سبزش؟ نیامد که ببیند حرفش زندگی من را خراب کرده. خودش کسی نشد، من چرا باید میشدم؟»
«ترسیدم. همیشه ترسیدهام از این که هر کس را دوست نداشته باشم باد بیاید و او را با خود ببرد. انگار دوست داشتن سنگ میشود به پای آدمها و سنگینشان میکند و نمیگذارد روی زمین تکان بخورند. حالا هم میترسم ارسلان را دوست نداشته باشم و باد او را ببرد. آنوقت تنها بمانم و از تنهایی بمیرم. شاید از ترس باد بوده که همیشه ماهان را اینقدر دوست داشتهام، با اینکه همیشه گریه میکرد. بد اخلاق بود. اعصاب مامان را خرد میکرد و هیچ چیز را نمیفهمید. حتا آن روزهای اول که سرخ بود و موهای سیاه داشت و گریه میکرد هم دوستاش داشتم. تازه با مامان از بیمارستان آمدهبودند و همهاش بغل مامان بود. یا شیر میخورد یا میخوابید. هنوز نمیدانستم چشمهایش چه رنگیاست…»
«نه قانع بودم نه راضی. همینش بد بود. نمیتوانستم مثل شبانه بگویم درس نخواندی هم نخواندی. چه اشکالی دارد. یا مثلا بگویم همینجا هم درس بخوانی،چیزی نمیشود. قناعت حالم را به هم میزد. پیرم میکرد انگار همیشه یک هیچ عقب بودم از خودم. باید میدویدم. باید به خودم گل میزدم. زدم. پذیرش گرفتم. این یکی دیگر آخری است. دکترا را که بگیرم، همهچیز تمام میشود. از صبح تا عصر میروم سرکار، بعد مینشینم با خیال راحت فیلم میبینم. هفتهای یکبار میروم آرایشگاه. هر ماه هم میروم سفر. نمیدانم کیشلوفسکی بود یا کی. میگویند بعد از ساختن فیلم قرمز، دیگر بیخیال شده بود. گفته بود میخواهم بروم یکجای دور. توی یک ویلا بنشینم روی مبل، هی سیگار بکشم و مشروب بخورم تا بمیرم. دکترایم را که بگیرم، مثل او میشوم چه کیفی دارد اینقدر راضی بودن. آدم دیگر هیچ کاری در زندگی ندارد. فقط میماند عشقوحال و مردن.»
«هزار سال است که بچهها میروند. هزار سال هم هست که مادر ها تنها میمانند. باید یک وقتی کنده شوم از مامان. نباید هی فکر کنم غصه خورده، گمشده، پایش شکسته، سکته کرده. من که نمیتوانم تا ابد پیشاش بمانم. این همه آدمی که میروند نه خودشان از غصه مردهاند، نه مادرهایشان. شاید هم به قول شبانه باید یک خانه بگیریم و مامان و ماهان را بگذاریم تویش تا هیچکدام تنها نمانند.»
«کاش به قسمت اعتقاد داشتم. آنوقت دیگر زندگیام دست خودم نبود. غصه نمیخوردم برایش…»
جوایز و افتخارات:
برگزیده جایزه ادبی جلال آل احمد
فرناز کافی –
کتاب بسیار خواندنی و خوبی بود. خیلی دوسش داشتم. به حدی که به تعدادی از دوستان عزیز خودم که کتاب خون حرفه ای هستند، پیشنهاد دادم.
داستان توسط سه دختر که از دوران دانشگاه و موقع ثبت نام در رشته ی مهندسی مکانیک با هم آشنا شده بودند روایت میشه.
با “لیلا”ی داستان همذات پنداری کردم چون اینکه عاشق کتاب بود و آرزوش داشتن یک کتابفروشی :))))
پایان کتاب باز بود و من با خوشبینانه ترین دید بهترین پایان را برای هر کدام از شخصیت ها تصور کردم.
برش هایی از کتاب:
* قلبم هزار بار در ساعت می تپد.فرق است میان این که در ذهنم تکرار شوی یا اینکه به زبانم بیایی.به زبانم که می آیی واقعی می شوی.موج می شوی در هوا و دیگران هم می بینندت.
* عینک گرد دور فلزی ات را می زدی و از بالای کتاب می گفتی:« لیلی یعنی تجلی معشوق در چشم عاشق، فارغ از معشوق. لیلی قدح است و عشق، شراب درون آن. باید قدح را در دست گرفت و مست شد با شراب.