این چندمین تولد توست؟
و چندمین انبساطِ مجددِ کائنات؟
این چندمین بار خلقت است؟
و چندمین انفجار سکوت؟
چندمین لبخندِ آفرینش؟
خورشید را – اگر هست – چندمین بار است که میبینی؟!
و پروانهی ساعتها چندمین بار است که گِرد وجود تو میچرخد؟
و ثانیهها چندمین بار است که از عظمت نگاه تو، سراسیمه در پی هم میدوند؟
چندمین بار است که وجود پرهیبتت، در این هوای سراسر مهآلوده، تنفس را به نَفَسنَفَس وامیدارد؟
چندمین دم را به سُخره گرفتهای استاد؟
چندمین آن را در پی خود میکشانی؟
این چندمین توصیفِ تو از غروب است؟
چندمین کتاب؟
چندمین جوششِ زندگی در متن؟
این چندمین وجوهِ بیانشده و به کاغذ آمدهی زندگیست؟
به سوی رهایی از جهلِ دمادم؟
به سوی نور و روشنایی؟
بعد از توصیف شورانگیزت از غروب، بدانگونه که نگاشتهای
دریغا که طلوعی نبوده است انگار، چنین که به انکارش دست یازیدهای:
“آسمان، سینهی کبوتری که جابجا خونین شده باشد…!”
تعبیری شورانگیز!
در خور بر پا ایستادنی دوباره
کلاه از سر برداشتن
ایستادن و سکوتِ تمام قد
و دست بر دست زدنی شورانگیز و اشکآلوده از بهر ستایش اینگونه توصیفی و فقدان چنان طلوعی…